نامرد

"اگر تکیه گاهی به من دهید دنیا را تکان می دهم"

Sunday, March 23, 2008

I don't love you as if you were the salt-rose topaz,
or arrow of carnation that propagate fire:
I love you as certain dark things are loved,
secretly, between the shadow and the soul.
...
I love you as the plant that doesn't bloom and carries
hidden within itself the light of those flowers,
and thanks to your love, darkly in my body
lives the dense frangrance that rises from the earth.
...
I love you without knowing how, or when, or from where,
I love you simply, without problems or pride:
I love you in this way because I don't know any other way of loving
...
but this, in which there is no I or you,
so intimate that your hand upon my chest is my hand,
so intimate that when I fall asleep it is your eyes that close.

Pablo Neruda

Tuesday, December 11, 2007

مرگ نه
زار زدن را بگذار برای بعد از سکس
و تمام فکرهای جدی را
و تمام نااميد شدن ها را
بشمار
يک، دو، سه
چهار، پنج، شش
و پر شو از لذت
گاز بگير
شانه هايش را
حلقومش را سفت بگير
آنقدر که خون بدود به صورتش
تا می توانی برقصان
و مرگ نه
و تمام فکرهای جدی
و تمام نا اميدی ها
و تمام سوءتفاهم ها
بماند برای ساعت 5 صبح
يک سيگار مايه اش
توی ايستگاه
...

Wednesday, November 28, 2007

Sometimes
reaching the highest leaves of the trees of the backyard
with a long long piece of stick
can be the most joyful moment of your day...
it's like your hands are long enough to touch anything
the chubby bug on the raw green lemons
or the tiny smelly flowers on the weird tree
or the tennis ball which has been sitting on the tallest tree for ages
sometimes...

Wednesday, November 21, 2007

right
left
centre
top
stood up
sit
bent
held in the air
hands on chair
...
Love doesn't show up by itslef
you kind of make it up
after you make Love

Wednesday, October 31, 2007

پای برهنه
بوی الکل
نبايد رفيق مست را تا خانه رساند
لحجه غليظ فرانسه
خزيدن پنج انگشت روی کمر لخت من
نبايد رفيق مست را تا خانه رساند
حرفهای بی ربط
و بوسه ای که کاشت
بر لبهای داغ از هيجان من
و خيانتی که در عقل من نمی گنجد
و حس گناه
که به آن اعتقادی ندارم
فشار سفت انگشتانش
که می خزيد
نرم نرمک پايين
و عطش وحشيانه اش
که با لبهايش شروع
و با ناله من تمام
شد
کنج دو ديوار
ساعت 4 صبح
عذر خواهی پی در پی
و اشک هايی که انگار
از ناچاری بود بيشتر
تا از سر پشيمانی
با نگاهی از سر رضايت
نبايد رفيق مست را تا خانه رساند
دوستم دارد
بسيار
...

Monday, October 15, 2007


با موهايی سياه مثل شب
و چشمهايی درخشان
نرمتر از ابر سفيدی
که عورت بامدادان را به شرم می پوشاند
دستانش می لغزد آرام
بر پيکر من نيمه شب تا صبح
و من آغاز می شوم
وقتی که او به خواب می رود
چون طلسمی که شکسته باشد بيگاه
...
چهارديواری کوچک
و پنجره ای رو به آسمان
بوی عطر ملايمی که از چانه اش شروع می شود
و روی سينه اش
زير لبهای من کم کمک محو می شود
و من بيدار می شوم
بی آنکه به خواب رفته باشم
...
می خندد
دو چاله کوچک روی گونه هايش
و چشمهايش
که بسته اند
انگشتانم حريصانه می دوند
در امتداد خط ابروان کشيده اش
و بيدار می شوم
هزار بار
بی آنکه چشم بر هم گذاشته باشم
...


نمی خواهم قسمت کنم
می گويد
و چشمانش خيره می شود به دوردست
دو رگ برجسته می تپد روی گردنش
و من بيدار می شوم
از خيانت خواب آلودم
بی آنکه اعتقادی به گناه داشته باشم
...
می خزد آرام
درد در پيکر من
می خواهمش
و نمی خواهمش
می شمرم تا هزار
تا برود از يادم
و بيدار می شوم
چنانکه از رويای نيمه شبی
در بستر دهشتناک کابوسی کهنه
...
پشت چشمهايت
چه داری برای من
بگو با من
و من بيدار می شوم
بيگاه
چنانکه مرگ در من نشسته باشد
از پس زايمانی دردآلود
...

Wednesday, October 10, 2007

sometimes it's hard to dump nice shy guys who are good in bed...
hard in a weird way...